خاطرات سارینا

به نام خدا

صبح روز8/7/91   بالاخره نه ماه انتظاربه سر رسیدقراره یه فرشته ازآسمون که اسمش ساریناست<که البته تاقبل تولدش یاسمین صداش میکردیم>به دنیابیادویه دنیاشادی نصیب پدرومادرزمینیش کنه.

بعدازظهر ساعت 5:10 دقیقه سارینافرشته کوچولوی مازمینی شد,عشق مامانی به دنیااومد ومن گویی خداوندبررویم لبخندزده باشدآن لبخندرانثارتوکردم,تورادرآغوشم نهادندومن بوسه ای سرشارازعشق برپیشانیت نهادم.

هرچه ازخوشهالی آن تجربه ی شیرین برایت بگویم باز هم کم است.

دوروزبعدمامانی ازبیمارستان مرخص شد,وقتش شده بودخانوادگی باهم خلوت میکردیم البته مادرجونم بامابود.

چندروزی گذشت وکولیک توشروع شد,دیگه شب وروزبرامون نذاشتی همش دلدردوگریه وبازهم گریه,همه میگن تاچهل روزگی اینجوریه بعدخوب میشه.

چهل ودوروزته,یه دوروزی هست آروم میخوابی.

چهل وسه روزته,خدای من فکرمیکردم دیگه خوب شدی امامثل اینکه اشتباه میکردم دوباره شب زنده داریاشدوع شد,حالاخداروشکربعدچهل روزیه استراحت دوروزه بهمون دادی عسلم.


تاریخ : 10 تیر 1392 - 22:58 | توسط : مامان سارینا | بازدید : 627 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید



هیچ نظری ثبت نشده است

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام


مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی